Monday, October 26, 2009

این روزها ...

فکر می کنی عادی می شود...
یا شاید فکر می کنی عادت می کنم ...
چه؟
چه فکر کرده ای عزیزم ، که سختی ها آدم را آبدیده می کنند و زندگی رسم خوشایندیست؟ ، که برباد رفته ها را باید بر باد داد، ...همه چیز درست است اما یک جای کار ... جایی می لنگد عزیزم ، آن وقتی که تو را دیگر در سایه ها باید جستجو کنم...
رفته ای ، خسته رفته ای ، نصف نیمه و دلشکسته رفته ای ، اما هر روز هنوز به یادت خوشیم ... سفرت خوش باشد ، اما عزیز دل ، همه آنهایی که در دنیا سفر کرده ای دارند ، تا ته دنیا چشم به راه مسافرشان هستند ، حتی اگر آن روز روزی پس از مرگشان باشد...
چشم براهت ، به دیوار زل زده ام و سکوت ، و این فاصله ممتد ...و دود سیگار که به عرش می رود ...و طعم تلخ این قهوه که تنها تسکین دهنده این روزهاست ...
سرم درد می گیرد ، سرم بزرگ می شود ، اندازه حجم این اتاق ، بزرگتر، اندازه این شهر و حتی شاید به اندازه کل کره زمین ، صدایی از دور می آید ، از دوربعید ، صدای توست ، صدا می پیجد ، صدا اوج می گیرد ، گوش درد می گیرم ، گوشم پر از صدای تو می شود، گوشم به اندازه کره زمین جا دارد ، صدای تو می آید ... یکدفعه تصویری از تو را می بینم ، خیره می شوم ، صدا هنوز هست ، تصویر از روبرو می آید ، صدا واضح تر می شود ، سرم بزرگتر ، صدا پرمهیب تر ... نزدیک تر ، نزدیک تر ، به من بر می خورد آن تصویر ، تصویر زیبای تو ، مرا می بلعد ، من در تو غرق می شوم ، من تو می شوم ، صدا مهو می شود ، هر دومان به اندازه هم می شویم ... صدا آرام می گیرد ، من آرام می گیرم ، قهوه تمام می شود ... فیتیله سیگار را پرت می کنم توی سطل آشغال.