Saturday, June 06, 2009

خدای من

و آیا می شود بی تو شعری سرود؟
...
فریادهای اتوبانی عاقبت به گلو گرفتگی ختم می شود ...
آدم ها احتمالا در آن عصر های قدیم اینگونه ضرب المثل اختراع می کرده اند ... و پشتش هم حتما قصه ای داشته اند ...
تو روح جاری تمام جاده هایی هستی که من باید بپیمایم تا به ناکجاهای عالم برسم ... در سراشیبی ها به افتادن از تو ، تا قلبت و در سربالایی ها به معراج پیشانیت می اندیشم ... وقتی همه چیز صاف و دشت لخت و عریان می شود ، به پهنای ذهن تو باید نگریست و وقتی همه چیز خوب شد، فقط و فقط باید اسم تو را به یاد آورد ...
ای مرهم زخم های من، زخم های من می سوزد... دوا بده ...
باید عادت کنیم به بزرگ شدن، به این چیزی که الان نامش را می گذارند فاصله ، به این واقعیت عریان که جز پذیرفتنش هیچ راهی نمانده ، به قبرستانی که دردلمان برای تمام آدمهایی که دوستشان داشته ایم ، می سازیم ... بی آنکه بشود کسانی را در آن گنجاند ...

از تو ، که بگذری ، باز از یک جای دیگر باید دوباره از خودت آغاز کنی ... دوباره و صدباره ...
ممتد ، مثل یک سوت قطار که رفتن را به ذهن می اورد ...
تو شاید دوست تر می داری که اینگونه سکوت کنی ، و من هم به ناچار باید بپذیرم ... اما عزیز دل خودت هم می دانی که دیگر کار من از این حرفها گذشته ، دیدی می شود با چراغی روشن هم عشق بازی کرد؟
تو را می شود تصور کرد باآن چشمان زیبا در پس آن همه چراغ روشن ... می دانستی برای لبخندت دنیا را می دهم ؟
یکی دیروز از من پرسید ، تا حالا دوست به معنای واقعی کلمه داشته ای ... و من ناخودآگاه و شاید نا خود خواسته ، فقط تو در ذهنم آمدی ... و به او گفتم :" حرفت مرا یاد آن قصه حضرت ابراهیم انداخت ، روزی گفت خدا ، خورشید است ، ولی خورشید غروب کرد، گفت پس نمی شود، گفت خدا ماه است ، روز آمد ... گفت خدا دریاست ، دریا طوفانی شد، گفت خدا باد است ، باد قطع شد، ... بعد اما کامل تر شد و رسید به آنکه خدا خداست ..."
شاید کفر باشد اما هر چه بادا باد ، عزیزم خدای خدای من تویی ...