Monday, October 01, 2007

خواب تو ...


...
اندیشه هایم را طلسمی فراگرفته . از آن جنس ها که نه زبان یارای بیانش را دارد و نه چشم رطوبت نمودش را. بهت کرده و خاموش ، بی هیچ نشانه ای از وجود داشتن ، متحرک اما گنگ . حادثه ها بی خبر می آیند ، بی نشان رشد می کنند و تا به خود بیایی تو را در بر خویش طلسم کرده اند. و تو آن حادثه ای که بزرگترین سوال زندگیم را رقم زده ای ... روزی خواهمت پرسید. زندگی طریق همیشگی را می پیماید ، آسمانم اما پهناور و آبی ست ، و به اندازه پرکشیدنت جا دارد، هراس نداشته باش، بال بزن . پرواز کن ، پربکش از سرزمینی که پرنده را نمی دانند، بیا ، اینجا عمریست که رویای روئیتت در دلمان جاریست . به هر کجا که می خواهی سرک بکش ، اینجا سرزمین بی رازیست . پرواز کن ، به تمام پهنای زندگیم . من به اندازه تو جا دارم . عزیزم بگذار زمانه به طبل خودش بزند ما به راه خودمان می رویم . هراس نداشته باش، تو آن قدر خوب هستی که خدا جز نیکی هیچ جلوی پایت نگذارد. دستان مهربانت همان دستهایی که روزی در آغوش دستانم گر می گرفت، خود به تنهایی دلیل زنده ماندن من است ، چه که براین اعتقادم ، آفریدگار ، دو عالم را به سبب لحظه ناب هم آغوشی دستانمان آفریدست. و دیگر بعد از این هیچ علت دیگر سبب تعادل این عالم نبوده است. زندگیم بی تو هیچ است ، صبح مطلقاٌ اولین فکری هستی که به یادم می آیی، لحظه لحظه روزم پر از یاد تو می شود و عطر خوش خاطره خنده ات تمام مساحت ذهنم را می گیرد. و شب به گاه خفتن باز به من بر می گردی ، تا پاسی از شب که بخوابم. و این بار دیدارت در خواب ، خوشا آن لحظات ناب تو را خواب دیدن . آنجا همه کس این تنها می شوی، همه زخمهایم را التیام می بخشی ، آنقدر مهربان هستی که گاه باور پذیریش برایم سخت می شود. همه نیازهایم را ، همه چیز را با آمدنت خوب می کنی ، با تو شعر می خوانم ، بلند بلند. با تو می رقصم ، با تو به هر کجا که تو بخواهی می رویم ، با تو ترانه می سازم ، گاه با همدیگر ساز می زنیم و گاه خواب گنجشکی را می بینم که در کنار دستان همیشه به هم گره کرده امان لانه می سازد و ما برای نیازردن پرنده کوچک ، دستهایمان را تا ابد در هم قفل می کنیم ، سفت . گاهی خواب می بینم تمام غذای شبمان را به مرد فقیری که از کوچه می گذرد ، می دهیم و خودمان تا صبح از نگاه کردن به چشم هم لذت می بریم، با تو به آسمان می روم روی ابرهای سفید قدم می گذاریم ، سلانه سلانه راه می رویم که جای پایمان روی ابر ، سایه را آن پائین نگیرد از بالای سر کودک چوپانی که تمام آرزویش رفتن به مدرسه آن ده بالادست است . به خدا نزدیک می شویم ، او تو را می بوسد و من قرمز می شوم ، حسودی می کنم، خدا این را می فهمد و تا ابد به من می سپاردت . خواب اما تمام می شود ...
تو اما باز هم هستی – مثل نفس ، دمادم .

عکس یه حس قشنگ رو منتقل می کنه ...