Monday, June 06, 2005

يه قصه ي سنتي صوفي!

سال ها قبل در دهکده اي فقيز، دهقاني با پسرش زندگي مي کرد. دار و ندارش تکه اي زمين ، کلبه اي پوشالي و اسبي بود که از پدرش به ارث برده بود.روزي اسب گريخت و مرد ماند که چه گونه زمين ش را شخم بزند. همسايه ها - که به خاطر صداقت و شهامت احتارم زيادي به او مي گذاشتند- به خانه اش آمدند تا تسلايش دهند. دهقان از همه تشکر کرد اما بعد پرسيد: از کجا مي دانيد اين اتفاق براي من يک بدبختي بوده؟کسي به بغل دستي ش گفت: نمي تواند حقيقت را بپذيرد، بگذار هر طور دلش مي خواهد فکر کند؛ اين طوري کم تر غصه مي خورد.. و بعد در حالي که وانمود مي کردند حق با اوست، از آن جا رفتند.يک هفته بعد اسب به طويله برگشت، اما تنها نبود؛ مادياني زيبا هم با خود آورده بود. همسايه ها دوباره به خانه ي او رفتند تا تبريک بگويند: قبلاً فقط يک اسب داشتي، حالا دو تا داري؛ تبريک!دهقان پاسخ داد: از همه تان متشکرم. اما از کجا مي دانيد اين اتفاق در زندگي من خير است؟ همه فکر کردند دي.انه شده است، از آن جا رفتند و با خود گفتند: واقعاً نمي فهمد که خدا براي او هديه اي فرستاده؟يک ماه بعد پسر دهقان خواست ماديان را رام کند، اما ماديان لگدي به پسرک زد: پسرک افتاد و پايش شکست.. همسايه ها به عيادت پسر دهقان آمدند. کدخدا نيز همدردي بسياري با مردِ دهقان کرد. مرد از همه تشکر کرد، اما پرسيد: از کجا مي دانيد اين اتفاق در زندگي من يک بدبياري بوده است؟همه تعجب کردند. همه فکر مي کردند بلايي که سر پسرک آمده يک بدبختي بزرگ است. با خود گفتند: راستي راستي ديوانه شده! شايد پسرک تا آخر عمر لنگ شود، و هنوز فکر مي کند شايد اين بدبختي نباشد..چند ماه گذشت، کشور همسايه به آن ها اعلام جنگ کرد. پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان بايد به سپاه ملحق شوند. تمام پسرانِ جوانِ آن دِه نيز مجبور شدند به جنگ بروند به جز پسر دهقان، که پايش شکسته بود.هيچ کدام از پسرانِ جوان زنده باز نگشتند. پاي پسر خوب شد. اسب زاد و ولد کرد و کُره اسب ها را به قيمتِ خوبي فروختند. دهقان به ديدار همسايه ها رفت تا به آن ها تسليت بگويد و کمک شان کند. اما هر کدام از همسايه ها که شکايت مي کردند، دهقان مي گفت: از کجا مي داني که اين يک بدبختي ست؟ و اگر کسي خوشحال ميشد، مي گفت: از کجا مي داني اين اتفاق خير است؟ و اهالي دِه ديگر مي دانستند که زندگي چهره هاي گوناگون و معاني مختلفي دارد.