Sunday, August 27, 2006

...13

تو از این مهربان تری ...
شوری از عشق در کاسه وجودم ریخت اشک بعد از نشنیدن تو ، تا من به نام تو خدای دختران دنیا که پریشانم کرده ای برایت نامه بنویسم ... چه که به قول شاعر :
"عشق است و آتش و خون، داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن؟ کی می توان صبوری؟
کی می توان نرفتن؟ گیرم پری نمانده
گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده..."
می خواهم برایت بنویسم . تمام خویش را بر این کاغذ گرچه نمی توانم بیاورم اما اندکی ، جرعه ای – چیزی بنویسم و برتو نمایان کنم تمامم را – منی که بعد از تو هیچش نمانده دیگر ...
آری گرچه خود را فراموش کردم ، اما شور اینکه مرا کسی فراموش نمی کند – هیجان زندگی را به من می داد – زندگی را تنفس کردم ... چند صباحی بیش نبود اما زیبا .. متجلی وپاک بود ..
چیزی نگذشت که به تو گفتم : ای موج خیزترین دریای باکره من در این ساحل تنهایی به انتظار آن موجی می نشینم که با خودش تو را برایم به ارمغان آورد . آمدی ولی چه زود رهگذرت را کنار گذاشتی ...
شاید باورت نشود اما باید بگویم حرمت آن شانه ها که بکارتشان به سنگینی سر تو شکست را دوست ندارم بشکنم و به این فکر کنم که می شود جایگاه کس دیگر باشد ... آری خوب یادت هست ، می دانم ... آن لحظه باشکوه را ... آری من تصویر رقص دستان زیبایت در دستانم را در ذهن خویش به زیباترین کنجی گذاشته ام که هیچ گاه فراموش نکنم ذوب شدن در آتش دستانت را ...
در گرمای عذاب آور جنوبی ترین نقطه این سرزمین ، قلب یخ زده ای می تپید که خشک و آهنین مانده بود . گویا قرنها کسی دستی از محبت را حوالت بر نوازشش نکرده ، و تو با آمدنت طلسم این قلب سنگی را شکستی .
آری لحظه هایم را همچو شاهی که از در خراج خواهی به سرزمین های دیگر حمله ور شده تصرف کرده ای و حال آن بالا در شاه نشین قلبی نشسته ای که سالها خاموش بوده ... پس خوش باد بر تو پادشاهی این سرزمین بکر ...
ای پاک تر از آب ای زلال تر از رود ، عطش دارم ، می دانم که می دانی عطش چیست ... من از تشنگی بیزارم ... پس ای رود نهفته در تپش بیابان های دوردست ، کویر خاطرم سالهاست به احترام تو تشنه مانده ... و متاسفانه می دانم که می ماند ... می ماند و می ماند ...
مرا ببخش که قسم خورده عشق توام ... از عشق تو جلوی چشمانت به چشمانت قسم خوردم ... زیبای من هنوز هم بر آن عشق وفادارم ...و تا بوسه بر لب مرگ به هیچ لبی لذت نخواهم داد ... مرگ را دوست دارم ، بیشتر از همیشه می خواهم بروم نه از اینکه صدای برخوردم را با انتها شنیده ام ، نه از این نیست اما تو کاری کن سفرم آسان شود ... دنیا را خیلی دوست دارم اما دنیای بی تویی ... فراموشش کن ... بگذار تا ابد هچو عابدی که به عظمت بودا به عبادتگاه می رود و فقط دعا می کند اما هیچ نمی شنود ، سجده بر نگاه تو زنم ... من به این دلخوشی دلخوشم ... با یک غم دوستت دارم ... شاید عاشق خوبی نبودم ، شاید هم خوب عاشق خوبی بودن را نمی دانستم ... هر چه هست ... برایت دعا می کنم ... تنها جای متبرکه منطقه خاورمیانه بجز دمشق ، مکه و مدینه که تا حالا نرفته ام ، را می خواهم اینبار بروم ... آری جمکران ... همیشه آن جاهای قبلی اسم تو بود ... دعای تو بود ... گاهی توسل به بدست آوردن تو ... اینبار اما به حرمت سفرت ، دعا هم فرق می کند ... ولی باز هم مثل همیشه تو هستی ... فقط فعل جمله های دعا کمی تغییر خواهد کرد ... مرا ببخش ...

Labels: