Monday, August 21, 2006

...12

عادت است اول هر نامه سلام می کنند ، من سلامم رو سالهاست برای تو می فرستم ... ای سفر کرده فراموش ناشدنی من این ادامه نامه بی پایان من است ... .
.
گاهی وقتها که راهی نمی ماند – خودمان را محدود می سازیم ... چیزی شبیه تابلو "ورود ممنوع " روی خودمان نصب می کنیم ... توچه ؟ پسورد می گذاری روی خودت ؟ کلمه عبورت را دردنیا به چند نفر داده ای؟ خب شاید هم لیاقت دستانت را نداشته ام که با این که اولین کاشف سرزمین مهربان دستانت بودم ، دستم را سرد گذاشتی ... مطمئن باش و خوشحال که کسی دارد برایت می نویسد که تنها تو واژه عبورش را می دانی...
.

نهایت فرقش به یک یوزر بود دیگر ... حالا که ادمین را دریغ کردی فکر می کنی من به یک یوزر لیمیت اکتفا می کنم ؟ اما باز هم خیالی نیست . بودنت را ببینم ، حتی اگر پاورت خاموش باشد و من فقط نامت را ببینم .... وقتی گاهی وقتها چراغت روشن می شود ناخودآگاه در دل سلامت می کنم و به نامت خیره می شوم ، یاد آنروزها و آن تلاشهایت برای روشن کردنم می افتم ، اما شرایط نگذاشت زود شعله ور شوم ،. دیر شد .... تو به ظاهر رفتی ، و من ماندم ... و جادگری که بعد از جادو ، جادوشده اش را به حال خویش رها کرد ... حال اما شعله ور شده ام ... زبانه می کشم ...
.
..... دیگر نرگس را نگاه نمی کنم ، تو که مرا می شناسی هر چیزرا بکر می خواهم ... ادعای وفاداری
نیست ، خودش است .... من نمی توانم کس دیگر را ببیم که آنجا نشسته ، فقط خود واقعیش ...درست عین عشق ، من عشق را درتو یافتم ، حالا ای عزیزترین عزیزانم مخواه که کس دیگر را درجایگاه تو بنشانم ، سریال را نه می بینم دیگر و نه هم می خواهم بفهمم قصه به کجا رفت ...خدابیامرزناجور تو را بازی می کرد ....
.
رمز عبورت چیست ؟ بگو تا به راه تو بیایم ... باد می وزد ، وحشی و مرگبار ... آیا او می خواهد دزد خاطره های من باشد ؟ شاید به خیالش می تواند هوای تو را از خیال من برباید .. باد است دیگر ، غرور دارد . اما نه ... نمی تواند ... شاید هم آن مرد که فکر می کند تو را بیشتر از من دوست دارد، در تصوراتش می کوشد خاطره های تو را از قلب من برباید ، شاید هر شب از خدا می خواهد که تو را از من بزداید ... اما ، جانا هواداران کویش را چو جان خویشتن می دارم ، من به سر حد جنون تو را دوست دارم و این جور دوست داشتن مانع از آن می شود که دوستدارنت را دشمن بدارم .... شاید هم خود تو از خدا خواسته ای ، خدا هم از آن عاقل تر است که خودش را با تو درگیر کند ، قبول کرده و آمده مرا از راه به در کند ، اما باید بگویم نه تو ، نه باد ، نه آن مرد و نه هم خدا ، نخواهید توانست مرا از تپش برای تو وانهید ... خیلی ساده است ... من دوستت دارم .
.
.

ای بنای ابدی قلب من ... نامه هایم تمام نخواهد شد ... پس نقطه نمی گذارم تا بلندترین نامه تاریخ را برای تو بنویسم ...
.
نسخه چک نویس متن بالا :
.
پسورد می گذاری روی خودت ؟ کلمه عبورت را دردنیا به چند نفر داده ای ؟ خوشحالی که کسی دارد برایت می نویسد که تنها تو واژه عبورش را می دانی؟ من لیاقت دستانت را نداشتم که با این که اولین بودم در دستم نگهش نگذاشتی ؟ حالا که ادمین را دریغ کردی فکر می کنی من به یک یوزر لیمیت اکتفا می کنم ؟ اما باز هم خیالی نیست . توباش ، حتی اگر پاورت خاموش باشد و من فقط نامت را ببینم .... وقتی گاهی وقتها چراغت روشن می شود ناخودآگاه در دل سلامت می کنم و به نامت خیره می شوم ، یاد تلاشهایت برای روشن کردنم می افتم ، اما شرایط نگذاشت زود شعله ور شوم ،. دیر شد .... تو به ظاهر رفتی ، من اما دیگر شعله ور شده ام ... زبانه می کشم ،
.
..... دیگر نرگس را نگاه نمی کنم ، تو که مرا می شناسی هر چیزرا بکر می خواهم ... ادعای وفاداری
نیست ، خودش است .... من نمی توانم کس دیگر را ببیم که آنجا نشسته ، فقط خود واقعیش ... نه می بینمش دیگر و نه هم می خواهم بفهمم قصه به کجا رفت ... ولی ناجور تو را بازی می کرد ....
.
رمز عبورت چیست ؟ بگو تا به راه تو بیایم ... باد می وزد ، وحشی و مرگبار ... آیا او می خواهد دزد خاطره های من باشد ؟ شاید به خیالش می تواند هوای تو را از خیال من برباید .. باد است دیگر ، غرور دارد . اما نه ... نمی تواند ... شاید هم آن مرد در تصورات بچه گانه اش در تلاش برای ربودن خاطره های تو از قلب من است ، شاید هر شب از خدا می خواهد که تو را از من بزداید ... اما ، جانا هواداران کویش را چو جان خویشتن می دارد ، من به سر حد جنون تو را دوست دارم و این جور دوست داشتن مانع از آن می شود که دوستدارنت را دشمن بدارم .... شاید هم خود تو از خدا خواسته ای ، خدا هم از آن عاقل تر است که خودش را با تو درگیر کند ، قبول کرده و آمده مرا از راه به در کند ، اما باید بگویم نه تو ، نه باد ، نه آن مرد و نه هم خدا ، نخواهید توانست مرا از تپش برای تو وانهید ... خیلی ساده است ... من دوستت دارم

Labels: