Saturday, May 30, 2009

ماه و دریا

کاش بر نبش کوچه ای از آن خیابان بلند که به محل کارت ختم می شود ، دریوزه ای تارک دنیا کرده اطراق کرده بود ... یا می گذاشتندش که جاگیر شود ، اصلا حتی اگر دلقکی بساط پهن می کرد ... (دیگر از این ها پست تر چیزی هست؟) حاضر بودم تمام دنیایم را می دادم و جای آن گدا یا دلقک دل خون می نشستم و ادا در می آوردم ، اما تو را هر روز می دیدم ...

آن وقت خیلی شاید از این زندگی مهندسی شده سیستماتیک و قراردادی خوشبخت تر و خوشبخت تر بودم ، و هزار بار ارجح تر می دانستم با لقب دلقک صدایم می زدند و تو را روزانه می دیدم اما مهندس صدایم کنند و چشمانم از قله نگاهت فرسخ ها فاصله داشته باشد.

شاید برایت فرقی ندارد شعله ای که از فراق تو از دل ما متصاعد می شود ، در کمیت و کیفیت به کدام سنگ میزان می چربد... شانه بالا می اندازی و می گویی حالا یکی لابد هست دیگر ... خب عزیز دل درست است، یکی هست ، ولی گاهی هم خاطر این مخدره (درست نوشتم) را مبسوط فرموده ، با خود بگویید این دیوانه ای که هستش ، بهتر نیست گاهی آب و دانه اش کنیم ، همینجور به امان خدا رهایمان نکن ... نگو شده است واعظ اندوهناک اندوهی عظیم ، از نسخ منسوخ عشقی کهنه ، که حالا از درد یا شاید هم از بی دردی برای خودش مرثیه بلا سر می نهد ، ماه تمام لیالی مکرر سیاه و غمگینم ، من رخ تو را گرچه قسمت نشد ، همچو بازی ماه و دریا هر شامگاه و وبامدادان به نظاره نشینم ، اما به خدا قسم این جز و مدهای مداوم حاصل از آمد و شدن پنهانت به عالم خیالم دارد ویرانم می کند ...