Saturday, April 04, 2009

بوی عیدی ، بوی سبزه ، بوی تو ...

و آیا باید چنگ انداخت به گذشته ...؟
نمی دانم چرا نمی توانم در آمیزم با این مردمکان ، با این رسوماتشان ، با این قراردادهایشان ... همه چیز مثل زندگی گله ایست ... همه جا همه کس ، بوی تکرار می دهند ، یک جور کار روتین که پارسال انجام می گرفته امثال نیز باید انجام بگیرد ...
من بوی تو را می خواهم ، و اینک که هوای تو همه جا را گرفته ، فقط و فقط دلتنگ تو شده ام ، اولش نمی دانستم چه شده ، چرا دیگر آخرهای عید که شد بی طاقت شده ام ، و عاصی ، تحمل ندارم ... و فقط تب و تابم برای لحظه ایست که ....
نمی دانم ...
امروز دلم درد نمی دانی گرفته ...

فرشته جاوید من ، کهکشانی ، مولای من ... دلم برایت تنگ شده ، بگذار کمی راحت هر چه در دل دارم را به زبان بیاورم ، نخواه بردلم چیزی سنگینی کند ... بگذار بلند ، از ته قلب ، عاشقت ، عاشق همیشگی و ابدیت بگوید ، می گذاری ؟ ... باشد :
دوستت دارم .
راستی ، فلانی ... همه چیز اینجا ، با یاد توست که معنا می گیرد ...
بهار ، عید ، عیدی ، هفت سین ، سیزده ..و و و و
مرسی مادمازل