Sunday, April 19, 2009

این چند روز ...

اتفاقات خوب
اتفاقات بد
تعریف من و ما و تو از این همه ... به انضمام تمام چیزهایی که باید باشد و باید نباشد ...
اصلا همین باید ، که گفته که بایدی باید باشد ؟
شاید باید چشم به راه کیمیا باشیم ... نمی دانم ...
روزها می گذرند ... من با تو با خودم با او و با تمام دنیا ، ساده ساده شده ام ...
می شود زیست ، با هیچ تصوری از دوری ، دلتنگی ، بودن یا نبودن ها ...
می شود زیست ، بی آن دغدغه حضور هیچ کس ...
حالا که به مرز بعدها رسیده ام ، ان گذشته ها را می نگرم ، و فراز و فرودهایمان را ... باید دست کشید از ، در او گذشته و دراین آینده را نگریستن ها را ... من نه دیگر در تو گذشته و در این آتیه ای را می بینم من به تو ، به این و حتی تمام هستی ... به چشم چیزی که باید باشند ، نگاه می کنم ، بی هیچ انتظار واکنشی در مقابل تمام کنش هایم ، ... شاید باید فرای این دیدها ، به همه چیزنگریست و خندید ...

ساده باشیم مثل برگ
خوب خوب مثل ابر
بیا در تمام آب های دنیا بنگریم
وبر تمام دلتنگی هایمان صفحه آبی امید را برکشیم
می شود بود
می شود نفس کشید ، عمیق .
دست در دست من گر نهی
تو را به انتهای خورشید خواهم برد.
این آتشفشان هیچ گاه به سکوت نمی نشیند.