Saturday, August 12, 2006

...11

این روزهای "وسطای تابستون " خیلی زجر آور شده است ... از این عشق ممنوعه است شاید ... کسی را دیوانه وار عاشق بودن ... دیگران را فقط دوست داشتن و آنهم به اندازه یک دنیا ولی یک نفر را دیوانه وار عاشق بودن ... این ها هراس است ... هراس یک میوه ممنوعه در بهشت تاریک دنیا ... پرداخته غم توست این مرد – نازنین ...

اوضاع دنیا هم مثل وضع من خراب است ... عکس های جنگ را نگاه می کنم -- سه روز روزه می گیرم به نیت درک کردن بچه های لبنان ولی دلم آروم نمی گیره اگه نگم حتی به یاد زن و بچه و جوونای اسرائیل هم بود.
...
تا قبل از اینکه داستانش خاله زنکی بشه و اون موقع ها که شخصیت اصلی و همه کار فیلم خود "نرگس" بود این سریال رو خوب دنبال می کردم ... یه روز با پدر و مادر پوپک گلدره مصاحبه کردن ... اونا گفتن تا پانزده دقیقه بعد از پایان فیلم تو خونه سکوت برقرار می شه و هیچکی هیچی نمی گه ... جالبه بدونی منم دقیقا همین حالت بهم دست می ده .. می دونی چرا ؟ چون تنها شخصیتی هست تو این همه سال فیلم و آدم دیدن که به تو خیلی نزدیکه ... همون دختری که تو ذهن من از تو هست رو داره بازی می کنه ... شاید چون زندگیش مثل تو پر از اماست ... مادر داره اما ... خواهر داره اما .. خواستگار براش می آد اما .. کار داره اما ... انگار یه عمدی تو کار بوده برای نصفه و نیمه دادن ... ولی با این همه خیلی قرص و محکمه ...
بنا به دلایلی هم اتاقیم دیگه شبا تو اتاق نیس و من تنهام ... اما کاش واقعا تنها بودم ... کاش کسی به اسم تو نبود ...
می دونی هیجان این مدت چیه ؟ اینه که ماکسیمم خواب رفتنت بشه پنج ساعت ... ولی بازم خواب ببینی ...
صبح دیگر اتفاق زیبایی نیست وقتی بدون تو می افتد ...
به فکر افتاده ام ادامه تحصیل بدهم ... اما چطور، نمی دانم ... قید کار این شکلی را بزنم و بروم بوشهر یک کاری راه بیندازم و درکنارش دانشگاه آزاد ... دوس ندارم هیچ باشم ... دوستم می گوید دیوانگیست – و این به معنی این است که قید خیلی چیزها را بزنی تازه بعد که مدرک گرفتی برگردی همینجا ... کاش بودی باهات مشورت می کردم ... به یاد مشورت هایت می افتم ... رسمی شدن در استانداری ... نشد ...

Labels: