Sunday, November 18, 2007

25

اینجا مه گرفته و خیس است ، اصولا بعد از کوچیدنم از تو ، هوا همیشه نمناک بوده ... ما را به آسایشگاه بزرگی - که چیزی شبیه یک دالان سیاه است – آورده اند . میله هایش آنقدر که فکر می کردم هم سرد نیست. به ما پوتین ، دمپایی ، یک دست لباس کامل ، حوله ، مسواک و شانه دادند ... بقیه جیره مان را هم بعدها احتمالا بیاورند... هم بندی های من از هر قماشی که فکر کنی هستند ...

خیال ندارم
از یادت بکاهم
جاری هستی
همچون همیشه در من

ما را به جرمی اینجا نیاورده اند، نه ! محکوم هم نیستیم ، هیچ کداممان را تبعید هم نکرده اند ، خودخواسته یا ناخواسته ، آگاه یا ناآگاه ، فقط می دانیم که اینجا هستیم ...مردمان اینجا "تو" هایشان را کشته اند و دارند زندگی می کنند . من اما از تو فاصله گرفتم و باید اینجا باشم تا از حجم حضورت کاسته نشود . یکجور ریاضت عاشقانه شاید اسمش را بشود گذاشت ... صبح دژبان می خندید، همبندیم به خود می پیچید ... یکی آن طرف روی تخت نامه می نوشت ، آن یکی روزنامه صبح را می خواند و تمام مشکلات دنیا را از انگلیس می دانست . من اما به تو فکر می کردم و تو را مسبب تمام خوبی های دنیا می دانستم .

بهانه ی تمام بهانه هایی
ما اما خجل از نگاه کردنت
سالهاست
سر به زیر آورده ایم .
تو بالایی
آن بالاها
جایی پیش ابرها
و ما سالهاست تو را می پرستیم.

قرار است شناخت های فردیمان از دنیا یه گام به جلو برود و به آگاهی های گروهی برسد، آری می گویند می خواهند برای اهداف این جایی ها ما را به جنگ ببرند، بیگاری هم هست ، جنگ هم هست ، همه چیز هست ، جز با تو بودن ... زندان جای خوبی نیست، من این را آن روز که آن مرد پیر توی حمام با حوله خودکشی کرد، فهمیدم. تو چه فکر می کنی؟ وقتی خواستند مرا بیاورند ، تفتیشم کردند ، عکست توی کیفم گوشه جیبم بود ، هراسم از این بود که آن را ببیند و از من بگیرند، خدا را شکر توانستم رد شوم ، آه بلندی کشیدم .
عکست هست
صدایت هست
خطت هست
خودت اما دوری
گاه پر می شوم از کاش ها
اگرها
شاید ها
ای کاش امروز اما فرق دارد :
کاش سطربعد این شعر را
تو می نوشتی
دلم برای دست خطت لک زده .


اینجا شب زیاد خواب می بینم ، اما هیچ گاه نشده که از تخت پائین بیفتم ، شب را دوست دارم ، آخر تنها میعادگاه ماست... شبگرد زیبای من ، گفتگوهای شبانه امان کجا رفت؟ کدام پستو اینک صندوقچه خاطره آن شبهای زیباست ؟ ...
صدای پا می آید ، بگذار کاغذ را قایم کنم، چند ساعتی هست خاموشی زده اند، و من بر خلاف سنت قبیله ام – این مردم زندانی - اینجا دارم برای تو می نویسم ...
خب نگهبانمان بود ، آمار گرفت و رفت ... باز با تو تنها شده ام .

نفس در نفس تو را خواسته ام
خودم را و تو را آزاد
نقاشیمان این باشد
نه من دیوار تو باشم
نه تو دیوار


هر کس برخلاف قوانینشان کاری انجام دهد ، اعدامش می کنند ، مطمئنم مسیح اگردوباره زاده شود دوباره به صلیبش خواهند بست ، یک دادگاه صحرایی بزرگ داریم ، که تا حالا چند نفر را دیده ام که به آنجا برده اند ... حتی یکی می گفت ، دوست ندارند فکر کنیم ، اینجا خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که اینها ، آدمهای بزرگ را نمی توانند ببیند،می خواهند همه مثل خودشان و دنیایشان کوچک باشیم.

در بند ما یادمان داده اند که به هم سرب و آهن هدیه بدهیم ، گل حرام است، آخرین بار چند سال پیش وقتی یک نفر گفت عاشق شده است ، او را به دادگاه صحرایی نبردند، همینجا همه رویش ریختند و کشتند و جسدش را آتش زدند، حتی یک نفر که از همه بزرگتر بود می گفت اگر از خاکستر این مرد ، گیاهی بروید و این گیاه را بره ای بخورد ، و بزرگ شود ، شیر و گوشت آن بره حرام است ...
روی دیوارهای بند پر از کاغذهایست ، با این مضامین : این بد است ، آن خوب است ، این گمراه کننده است ، آن حرام است ... باران های اینجا آب نمی آورد ، تعریف می آورد ، قانون می آورد ، این بد آن خوب ، اینجور باش آنجور نباش .

تو کجایی
کدام باد بی وزن
تو را از پشت فرسخ ها فاصله
برای من خواهدآورد ؟
آمدنت
پایان تمام پیشگویی هاست

یک سال دیگر گذشت و من یک سال دیگر تو را بیشتر دوست داشتم ، به سنی رسیدم که تو تنها یک باردر آن عاشق شدی ، اما زمان برد تا این را بدانم،قول می دهم امسال عاشق تر از همیشه عاشقت باشم ، تا اندکی از روح بزرگت را کشف کنم...
سلول سرد است ، صدای زوزه ای آن دور دست ها می آید ، مرد بغل دستی من مثل همه اهالی اینجا شده است ، من اما تو را نکشته ام ، و هنوز هم در میان کسانی که "تو" هایشان را کشته اند، زندگی می کنم ، هر چه باداباد ...

بیست و هشت آبان روزی ست که یک نفر مطلقا برای تو زاده شد ...