Sunday, September 30, 2007

...

سلام
باز هم دلم هوای نامه نوشتن کرد.
یک فکر محتاط همیشه هست که می گوید ، چیزی نگو ، هر چه بگویی به یک پلاک بزرگ یک کلمه ای برخورد می کنی : غر

شاید هم همه اینها از یک چیز منشاء می گیرد ، این طرز غریب دوست داشتن

کار دنیا را می بینی همه مردم دنیا به اضافه خود من همیشه آخر آرزویشان این است که یکی واقعا بخواهدشان و دوستشان بدارد ، آن وقت یکی هست که ... نمی دانم شاید هم ضد تبلیغ ، تبلیغ است .. و این نامهربانی ، شمایلی است مبهم از مهربانی ... و من مثل همیشه در باغ نیستم ...



یک تلاش است ، تو عبث بدانیش یا واقعی نمی دانم اما ، باید باشد ، مثل یک قانون ، که باید اجرا شود ، و این قانون زندگی کردن من است ، تلاشی ست که هست و نبودنش نبودنم است و نداشتنش هم نابودیم ... تلاشی برای تو ... فقط تو ... مثل همیشه تو، تو، تو ... براستی کی هستی؟

خودت هم می دانی چه قدرتی داری؟
حس می کنم از آنهایی هستی که اگر بروی می گویند کی بود؟، چی بود؟، چی می گفت ؟ شاید هم چون این حرفها را یک نفر به خودم زده است این را می گویم ، ولی می دانی گاهی وقتی چیزی را راجع به خودت از کسی می شنوی تازه دوهزاریت جا می افتد که ای داد اینی که این می گوید دقیقا می خورد به او ... شاید هم به خودم ... نمی دانم

دلم هم بدجور عجیب شده است ، مثل خودم سیاه ... شاید دلیلش نزدیکی به شب قدر باشد ، نمی دانم نیاز دارم به یک آرامش عمیق ، شاید از آن جنسها که سرشار از بوی تو باشد ...
عجیب هوایت را کرده ام ... بدجور.


کاش می دانستی
کاش می خواستی که بدانی



هیچ ندارم که ضمیمه این نامه برایت بفرستم . شب ، یک بار آسمان را دیدم ، می دانی چه خواستم؟
تمام ستاره ها مال تو ، تاریکی شب مال من . می پذیری ؟