Wednesday, September 05, 2007

به جان تو

اجازه هس تمام احساسم را با این شعر مولانا بهت تقدیم کنم ...
دگر باره بشوريـدم، بدان سانــم به جان تو
که هر بندی که بر بندی، بدرّانم به جان تو
من آن ديوانه ی بندم که ديوان را همی بندم
زبــانِ مرغ می دانــم، سليمـانم به جان تــو
نخواهم عمر فانی را، تويي عمــر عزيــز من
نخواهم جان پر غم را، تويي جانم، به جان تو
چو تو پنهان شوی از من، همه تاريکی و کفرم
چو تو پيـــدا شوی بر من، مسلمانــم به جان تو
گرآبی خوردم از کوزه، خيال تو در او ديدم
وگر يک دم زدم بی تو، پشيمانم به جان تــو
اگر بی تو بر افلاکم، چو ابـر تيـره غمنــاکم
و گر بی تو به گلزارم، به زندانم، به جان تو
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخــر، که ويرانـم به جان تـو