Friday, November 07, 2008

بازگشت

و تو چقدر فاصله را دوست گرفته ای ، و تنهایی را و این ماندن در هیچ را ...
و آن گرداب را که دور خودت کشیده ای و اسمش را هر چیز که نمی دانم چیست گذاشته ای ... و در آن مانده ای ، و فاصله گرفته ای ... از همه چیز ، از همه کس ... تو مثل همیشه همه چیز را در آن فرمی که خودت برایش تعریف می کنی ، دوست می گیری ... و مرا نیز همیشه به همان شکل نگاه کرده ای ... سخت دور ...

آدم ها برای هر کس چند دسته اند ، و نه من می خواهم اینجا دسته بندی و به قول تو سهمیه بندیشان کنم ، و می دانم نه تو حوصله این حرفها را داری ... اما همیشه تو آن دوست داشتنی ترینشان بوده ای ... و من دچارت شده ام ، دچاری که نه مثل هیچ دچار دیگریست ، ودرهیچ دو دو تا چهارتای منطقی عالم نمی گنجد ، و شاید چیزی باشد در مایه های دو دو تا هشت تا ... و این هشت ، 8 8 8 همان رابطه من و تو باشد که از دو نقطه بعید امدیم و یکجایی در همین نزدیکی ها به هم پیوستیم و حالا ، گذر از تو برایم محال شده است چه که تو اجتناب ناپذیر منی ...

گاهی در خیال ، خودم را در آن زندگی می گذارم – با تو - ، بعد می خندم ، می پرسم که چه ؟ ، شانه بالا می اندازم و می گویم :" چه می دانی پسر اگر او با تو بود - حالا با آن کیفیت مقبول و عمومی که همگان اسمش را زندگی می گذارند - شاید حالا به اندازه ای که الان دوستش داری ، دوستش نمی داشتی ، و مگر خودت نبودی که می گفتی من فقط دوست داشتن برایم مهم است ، بگیر ، این هم دوست داشتن ...."
حس من به تو چیزی در مایه های یک ماهی آکواریومی ست ، تو آبی و من آن ماهی ، ماهی آب را می بوسد ، ماهی آب را عاشقی می کند ، بی انتظار هیچ پاسخی ... می دانی تا کی ؟ تا آن لحظه که زنده است ...

کاش همه بهترین ها مال تو می شد ، که در نبودت همه بدترین ها را کشیده ام ... با تمام وجود ... چون می دانم سخت است ، پس برایت بهترین ها را آرزو می کنم ...
دیدی بازگشت همیشه نشانه ناتوانی نیست ... ما سختش کرده ایم ، شاید باید آسان تر می گرفتیم ، نه بهتر است بنویسم ، می گرفتی ....
.
یادته یه بار تو یه خیابون این ترانه رو خوندم و تو درستش رو می دونستی؟- فاطمی بود؟
بوی گندم مال من
هر چی می کارم مال تو
یه وجب خاک مال من
هر چی که دارم مال تو
.
هر چی که دارم مال تو
.
هی فلانی ... مانده ای ، می مانی