Monday, March 27, 2006

بهار غریب .... از حمید مصدق

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسيم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهايی خود می مانم
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگی
گيسوان تو به يادم می آيد ...
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترين راز وجود
برگ بيد است كه با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا كن
كه بهار ديگر
پاورچين پاورچين
از دل تاريكی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می انديشی
به بهار ديگر
و به ياری ديگر
نه بهاری
و نه ياری ديگر
حيف
اما من و تو
دور از هم می پوسيم
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غمم از زيستن بی تو دراين لحظه پر دلهره است
ديگر از من تا خاك شدن راهی نيست
از سر اين بام
اين صحرا اين دريا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو اين غم شيرين را
با خود خواهم برد ...